شاهزادهای که در غربت کشته شد
بازی بیپایان سرنوشت
از میان صدها داستان کوتاه و بلند اساطیری ایران، قصۀ سیاوش و فرجام غمبار او یکی از مشهورترینها و جذابترینها و البته بدون تردید یکی از تأثیرگذارترینهاست. او شهریاری بود که از کودکی زیر دست رستم، پهلوان بزرگ زمانه تربیت شد و فنون جنگ و نظامیگری و رسم و سنت پهلوانی و دلاوری را از استادش آموخت. چنانکه در آغاز جوانی به مردی بیباک و نیرومند اما شریف و فروتن بدل شد که دوست و دشمن او را تحسین میکردند. از شواهد ظاهری به نظر میرسید که او بدون دردسر و مانع به جانشینی پدرش کیکاوس انتخاب میشود و بعد به شایستگی، فرمانروایی را از آنِ خود میکند؛ اما سرنوشت برای سیاوش برنامۀ دیگری ریخته بود و مسیر آسان و همواری پیش روی او وجود نداشت.
سیاوش و سودابه: داستان عشق و تباهی
سیاوش چند سالی به دور از دربار در زابلستان کنار رستم زندگی کرد و سپس، درسآموخته و تجربهاندوخته از پهلوان بزرگ به پایتخت برگشت. روز ورود او را جشن گرفتند و شادی کردند زیرا شهریار محبوب پس از سالها دوری از پایتخت، سرانجام به خانه بازگشته بود. طبق داستان، همهی مردم شهر خوشحال و شاد بودند ولی یکی از همسران پدرش به نام سودابه حال دیگری داشت. او همان روز ورود سیاوش، مجذوب وقار و زیبایی مردانۀ سیاوش شد و با این دلباختگی نامرسوم، زندگی هر دو نفرشان را تیره و تباه کرد. سودابه چندین بار برای اغوای سیاوش کوشید و حتی با حیله و نیرنگ و توطئهچینی وی را به خوابگاه خود کشاند اما سیاوش خویشتنداری کرد و تسلیم نشد و هر بار با بیتوجهی و سردی و بیاعتنایی درخواست سودابه را رد کرد.
سودابه با هر جواب رد سیاوش بیشتر تحریک و حریص میشد و همچنان برای تصاحب شهریار تقلا میکرد. تا اینکه کار به رسوایی کشید و کیکاوس از آنچه میان سودابه و سیاوش میگذشت خبردار شد. چنانکه میدانیم – و این قسمت داستان بسیار مشهور است – طبق سنت گناهکار مستحق مجازات بود اما جز آزمون گذر از آتش راهی برای تشخیص گناهکار و بیگناه وجود نداشت. سودابه که به گناه خود واقف بود از پذیرش آزمون سرباز زد در حالی که سیاوش با ایمان به بیگناهی و پاکی خویش بیپروا به میان شعلههای آتش رفت و به سلامت از آن خارج شد.
به شاهدان آزمون اثبات شده بود که سیاوش گناهی ندارد و سودابه برای هوسی که در سر داشت و رسواییای که به بار آورده بود طبق عرف آن روزگار مستحق تنبیه است. شاه به مجازات زن خود فکر میکرد اما سیاوش – چنانکه از یک پهلوان اساطیری، آنهم یکی از نابترین نمونههای آن انتظار میرفت – بین آن دو میانجی شد و پدرش را به بخشیدن سودابه راضی کرد. گرچه نه سرنوشت سیاوش را رها میکرد و نه سودابه بعد از اینهمه ماجرا از تصاحب و تسلیم او ناامید میشد. پس کوششهای او برای رسیدن به سیاوش ادامه یافت ولی احساس او رفتهرفته از عشقی سوزان به نفرتی رذیلانه تبدیل شد.
شهریار در تبعید
چندی بعد دور تازهای از جنگهای ایران و توران با هجوم دشمن به مرزهای شرقی آغاز شد. سیاوش برای حضور در میدان جنگ و به انگیزۀ نبرد دوشادوش سربازان پایتخت را ترک کرد و راهی اردوی سپاه ایران شد و به استاد خود و دیگر پهلوانان آن روز ایران پیوست. آنها دشمن را به آنسوی مرز عقب راندند و چند پیروزی درخشان کسب کردند. پس از آن کار جنگ گره خورد و دستیابی به پیروزی قطعی برای هیچکدام از دو طرف ممکن نشد. رستم هم بعد از اختلافنظر با کیکاوس و آزردگی از تصمیمها و سیاستهای غلط وی، سپاه را بیفرمانده رها کرد و به زابلستان برگشت. در گذر از حوادث و کنش و واکنشهای بعدی، میان دو سپاه صلحی نیمبند شکل گرفت و سیاوش برای – یا به امید – پایان دادن به جنگ و حفظ همین صلح شکننده، همراه با افراسیاب (فرمانده دشمن) به توران رفت.
پس از این ماجرا، چند سالی به خیر خوشی گذشت و حتی سیاوش با یکی از دختران افراسیاب ازدواج کرد. اما اندکاندک نشانههای حادثهای شوم خودش را نشان داد: پیشگوییای که از یک اتفاق ناگوار در آیندۀ نزدیک خبر میداد و خوابهای آشفتۀ سیاوش و کابوس او دربارۀ مرگی دردناک و زودهنگام. مدتی بعد افراسیاب دو نفر از فرستادگان سودابه را به دربار خود راه داد و به وسوسۀ آن دو در صداقت سیاوش تردید کرد و اسیر بدگمانی و ترس نسبت به او شد و سرانجام دستور قتل سیاوش را صادر کرد. خادمان افراسیاب شبی به خوابگاه سیاوش ریختند و او را بیرون کشیدند و سرش را از تنش جدا کردند.
انتشار خبر قتل ناجوانمردانۀ سیاوش، موجی از غم و خشم در ایران به راه انداخت. رستم از زابلستان راهی پایتخت شد، سودابه را به گناه رذالتی که در حق شهریار مظلوم مرتکب شده بود به دست خود کشت و بعد پیشاپیش سپاه ایران راهی جنگ با افراسیاب شد زیرا او با کشتن سیاوش مهمترین شرط صلح را زیرپا گذاشته بود.
تأملی بر شخصیت سیاوش
داستان زندگی پرفراز و نشیب سیاوش بهویژه ماجرای عبور او از میان شعلههای آتش و فرجام تلخی که برایش رقم خورد از آن دسته داستانهایی است که رنگ کهنگی نمیگیرند. قصۀ شهریار پاک و مظلومی که به جای زندگی در پایتخت و ماندن میان مردمی که دوستش میداشتند به تبعیدی خودخواسته رفت و بعدها ناجوانمردانه در غربت کشته شد. سیاوش نمونۀ آرمانی یک پهلوان اسطورهای ایرانی است: زیباروی و بسیار جذاب بود؛ به شجاعت و جوانمردی و فروتنی شناخته میشد و بعدها هم در گذر از حوادث مختلف، پاکی و درستکاری و نیز میهنپرستی و شرافت خود را اثبات کرد. حتی آنجا که رستم – به هر دلیلی – لشکریان را رها کرد و تنها گذاشت، سیاوش کنار سربازان و میان آنها ماند و لحظهای به رها کردن مردانش فکر نکرد. بعد از آن هم به نیت پایان دادن به جنگی فرساینده و ختم خونریزی، تبعید در سرزمین دشمن را پذیرفت. از کسی کینه به دل نمیگرفت و به انتقام از بدخواهانش فکر نمیکرد و هیچ عهدی را نمیشکست. حتی زمانی که نشانههای حادثۀ شوم یکی پس از دیگری آشکار میشدند، پیشنهاد همسرش را برای فرار از توران نپذیرفت و به تعهدی که به دشمنش داده بود پایبند ماند؛ زیرا سیاوش مرد فرار از صحنه و خالی کردن میدان و زیرپا گذاشتن قول و قرارهایش نبود.
مرتضی میرحسینی