بازنگری در فرم اسطورهها مطابق با تغییر و تحولات اجتماعی
اشاره به موضوع و درنگ بر پرسشی مهم
این پرسش بسیار مهم وجود دارد که چرا اغلب داستانهایی که بر اساس یا به تقلید از افسانهها و اساطیر و حماسههای ایرانی ساخته میشوند برای مخاطبان امروزی جذاب نیستند و انتظارات را برآورده نمیکنند؟ و چرا بیشتر تلاشها در این عرصه یا به شکست کامل منتهی شده یا اگر به کلی شکست نخورده، نتیجۀ مطلوب و قابل دفاعی هم نداشته است؟ جوابهای ساده و پیشپاافتادهای که برای این پرسش و پرسشهای مشابه وجود دارد به کنار؛ بیایید لایههای عمیقتر مشکل را بررسی کنیم و بکوشیم تا گرۀ کار و راز ناکامی و شکست را بیابیم.
فاصلۀ ایجادشده در گذر زمان میان قصههای قدیمی و زندگی مردم عادی
بد نیست که بررسی خودمان را با یک مثال ملموس آغاز کنیم: میگویند که کتابی مثل شاهنامه نه قرنها قبل، که تا همین سیچهل سال پیش کتابی «متعلق به مردم ایران بود». به قول امیرحسین جهانبگلو «کتابی نبود که از بیرون وارد زندگی مردم شده باشد؛ در درون زندگیشان وجود داشت و با زندگی آنها عجین بود». اما رفتهرفته با تغییر و تحولات اجتماعی و شکلگیری مسائل تازه در جامعه، این کتاب هم از زندگی مردم عادی فاصله گرفت و ارتباط مستقیم خود را با بدنۀ جامعه از دست داد و در نهایت «از زندگی مردم بیرون رفت». کار به آنجا کشید که شاهنامه دیگر بخشی از زندگی روزمرۀ مردم کوچه و بازار نبود و فقط موضوعی برای پژوهشهای دانشگاهی و بحثهای ادبی محسوب میشد. ذهن مردم و روشهای جذب و درگیرکردن این ذهنها تغییر کرد، اما شاهنامه و شاهنامهخوانی به همان شکل قدیمی و سنتی باقی ماند. «یک افسانه اگر جنبۀ کنونی نداشته باشد، اگر مردم زمانه نتوانند به یک ترتیبی به آن تعلق پیدا بکنند، آن افسانه دیگر خاصیت افسانهبودنش را از دست میدهد» و پیوندش با مخاطبانش گسسته میشود. پس میتوان گفت که هم داشتههای ما – از اسطورهها و شخصیتها گرفته تا آموزههای ارزشمند پیشینیان – چنان که نیاز بوده و ضرورت داشته با نیازها و دغدغههای جامعه بهروز نشدند و هم شکل و شیوۀ سنتی روایت داستانها پاسخگوی مقتضیات جدید نیستند.
دکتر مهرداد بهار با مثالی از داستان و شخصیت سیاوش، این موضوع را به خوبی تشریح میکند: «شرایط عینی جامعۀ ما چنان تحولی پیدا کرده است که قهرمان امروزی ما دیگر نمیتواند مثل سیاوش زندگی بکند. اما میتواند کیفیات روحی سیاوش را داشته باشد، هرچند که دیگر مثل سیاوش زندگی نمیکند. به این ترتیب، اسطورۀ سیاوش با همۀ زیبایی و عظمتش به عنوان امری که جزء زندگی روز و محسوس مردم باشد، از زندگی خارج میشود. وارد میشود به یک بحث روشنفکرانه… اسطورهها تا روزی که با زندگی محسوس و عملی جامعۀ خود مربوط باشند در میان تودۀ مردم حیات دارند، و روزی که با این شرایط تطبیق نکنند، از زندگی تودۀ مردم خارج میشوند و از آن بهبعد در زندگی روشنفکرانه، در ادبیات، فرهنگ، مطالعات و اینها میتوانند وارد بشوند و [نه به آن شکل مردمی که به شکل محدودتری] ادامۀ حیات بدهند. آنها را دیگر توی قهوهخانهها نمیخوانند، دیگر سربازها در میدان جنگ شاهنامه نمیخوانند، دیگر مادرها ممکن است برای بچههایشان احیاناً قصههای دیگری را تعریف بکنند، برای اینکه شرایط تغییر کرده است».
مواجهه با مشکل: بازآفرینی و روایت دوباره با توجه به شرایط روز
پس تغییر و تحولات زمانه، خواهناخواه ضرورت بازنگری در داستانها و شخصیتها را به ما تحمیل میکند. باید پذیرفت که «در زندگی کنونی، معنی و مفهوم اسطوره است که باید باقی بماند، نه شکل آن». پس به بازآفرینی داشتههای خودمان نیاز داریم؛ و برای این بازآفرینی، هم شناخت از خود این میراث ادبی و حماسی و اسطورهای ضرورت دارد و هم درک درست حالوهوا و نیازها و سلایق جامعۀ امروز. اینها همه بستگی دارد به هنرمندی که به بازآفرینی میراث ملی خود و اسطورهسازی در این روزگار میاندیشد، به فهم او از ضرورتها و نیازهای مردم زمان خودش و نیز به شناختی که از میراث پیشینیان دارد.
بیایید در پایان این یادداشت، به همان مثال خودمان برگردیم و دربارۀ یکی از علل و عوامل موفقیت و ماندگاری و عظمت شاهنامه بیندیشیم. «بگذارید شاهنامه را، که یک اثر دورۀ اسلامی است، با اساطیری که از دورۀ اوستایی داریم مقایسه کنیم. خیلی از شخصیتها واحد هستند. مثلا ضحاک در شاهنامه که بهصورت اژیدهاکه در اوستا هم هست. اژیدهاکه در اوستا عبارت است از یک اژدهای واقعی، یک اژدهای سه سر و شش چشم که غول عظیمی است. از اینگونه اژدهاها در اوستا زیاد میبینیم، مثلاً گرشاسپ یک روز صبح تا عصر بر پشت اژدهایی، از دم تا سرش راه رفته تا عصر رسیده به سر آن و بعد زده و اژدها را کشته است. یا کیومرث در شاهنامه هم هست، در اساطیر پهلوی هم هست. در آنجا کیومرث در واقع شاه نخستین نیست و شکل انسانی ندارد. کیومرث در اساطیر پهلوی یک موجود گرد است که درازا و پهنایش مساوی است و اصلاً شکل انسان ندارد؛ بلکه شکل یک نطفۀ بزرگ انسانی دارد: نماد یک نطفۀ انسان است. در اوستا و در ادبیات پهلوی مثالهای فراوان دیگری از این نوع داریم. این شخصیتها در اوستا و اساطیر پهلوی شکلشان به کلی نسبت به جهان اسلامی فرق کرده است. در دورۀ اسلامی، ضحاک که همان اژیدهاکه است، یک پادشاه ستمگر میشود که از شانههایش بر اثر بوسیدن ابلیس دو مار روییده است. چرا این تحول ایجاد شده؟ علتش این است که اگر میخواستند آنگونه اژیدهاکۀ اوستا را در شاهنامه مطرح بکنند، با جهان فکری دورۀ اسلامی اصلاً تطبیق نمیکرد». بنابراین، یکی از رازهای ماندگاری فردوسی و علت برتری او بر دیگران، همین شناخت عمیق میراث گذشته و هنر او در بازآفرینی آن منطبق با شرایط و ذهنیت زمان خودش است.
————————————————–
پینوشت اول: جملات درون گیومه («») از میزگردی انتخاب شده که مدتها قبل با حضور جمعی از استادان فرهنگ ایران برگزار شد و به موضوع بررسی کتاب «سوگ سیاوش» اثر شاهرخ مسکوب اختصاص داشت. برای مطالعۀ گزارش کامل این مصاحبه ر.ک.: بهار، مهرداد؛ «از اسطوره تا تاریخ»، چاپ نهم (تابستان ۱۳۹۵)، نشر چشمه.
پینوشت دوم: منظور از بازآفرینی این نیست که شخصیتهایی مثل سهراب یا سیاوش تغییر ماهیت بدهند (که البته این کار برای خلق یک اثر هنری جذاب ایرادی ندارد)، بلکه منظور این است که جنبههایی از شخصیت آنها که برای مخاطب امروزی جذابتر به نظر میرسد برجسته و به بهترین شکل ممکن عرضه شود.
پینوشت سوم: بهار در همان نشست به مثال جالبی از شکلگیری قهرمان از بطن نیازهای جامعه اشاره میکند: «آمریکاییها با مردم انگلستان فرهنگی مشترک دارند، ولی جای قهرمانهای افسانههای کهن انگلیسی را در آمریکا قهرمانهای کابویی گرفتهاند… در قرن نوزدهم در آمریکا بیعدالتی بینهایت بوده، و تودۀ مردم عصیان میکردند و تجسم این عصیان را در قهرمانهای مردم آمریکا میبینیم».
مرتضی میرحسینی
آخرنوشت: تصاویر اسلایدر این متن برگرفته از صفحۀ هنرمند مصطفی حسینی است.
One thought on “بازآفرینی روایی اسطورهها و ضرورت آن”