واقعیتی گریزناپذیر و تأثیر آن بر قهرمان
اشاره به موضوع و مقدماتی برای شروع بحث
شناخت درست شخصیتهای موجود در داستانهای ما، چه در اسطورهها باشند و چه در حماسهها، بدون در نظر گرفتن پاسخی که آنها به مسئلۀ مرگ میدهند و چگونگی مواجهۀ آنان با این واقعیت ممکن نیست. درک کنشها و واکنشهای آنها در زندگی و حوادث ریزودرشت آن به رابطه و نسبتشان با مرگ بستگی دارد و هر پاسخی که آنها به این مسئله میدهند، مسیر و ماهیت حیاتشان را مشخص و تعیین میکند. در میان پژوهشگران کشور ما، مرحوم شاهرخ مسکوب با نوشتن کتاب «سوگ سیاوش» گام بزرگی در مسیر این شناخت برداشت و انگشت روی موضوعی گذاشت که پیش از او خیلیها به سادگی و بدون توجه لازم از آن عبور میکردند. ما در بخش نخست این نوشته، با استناد به گفتهها و نوشتههای مسکوب، مسئلۀ مرگ و اثر پایدار آن بر زندگی و کنش و واکنشهای شخصیتها در وقایع را بررسی میکنیم. زیرا چنان که کمی بالاتر به آن اشاره شد، بدون این شناخت نه میتوان شخصیتهای موجود و قدیمی را فهمید و نه شخصیت و قهرمان تازهای خلق کرد. در بخش دوم این متن نیز به مسئلۀ مرگ قهرمان از زوایهای دیگر میپردازیم.
مقابله و مواجهه با مرگ؛ واقعیتی مؤثر بر زندگی و حوادث آن
مسکوب میگفت که فکر اصلی کتاب «سوگ سیاوش» و آنچه وی کوشیده تا در حد توان خود به آن بپردازد، چالش «مقابله با مرگ» است. «کسی میتواند زندگی کند که بتواند بمیرد. و این هم به سیاوش و قرنها پیش مربوط است و هم به آدم امروز». از نظر او شناخت شخصیتها و اسطورهها، که سیاوش هم یکی از میان آنهاست، بدون جستجوی پاسخی که آنها به مرگ و مسئلۀ پایان زندگی میدهند ممکن نیست. «یعنی رفتارشان در مقابل مرگ و در مقابل هستی. این که چگونه این واقعیت را بپذیرند و چگونه با آن هماهنگ بشوند، یا چگونه بر ضدش برخیزند، جوهر زندگی اینها را مشخص میکند».
وی بر این اساس و طبق همین تعریف که خودش ارائه کرده است، شخصیتها را به سه دسته تقسیم میکند؛ یکی شخصیتی که «در مقابل مرگ قرار میگیرد، ولی مرگ را انتخاب نکرده است، بلکه مرگ بر او نازل میشود. وقتی هم که مرگ بر او نازل شد، در مقابل مرگ جا نمیزند؛ رفتاری دارد که باید داشته باشد… و مرگ را به ناچار اما آبرومندانه میپذیرد». دومین دسته «آدمهایی هستند که مرگ را به اراده انتخاب میکنند. یعنی در مقابل مرگ ارادهشان عمل میکند و روش فاعلی دارند. اینها پهلوان هستند». از وجود مرگ و احتمال آن آگاهند، اما از آن نمیهراسند. برای رسیدن به هدف، خطر رویارویی با آن را میپذیرند و پا پس نمیکشند. دسته سومی هم در میان وجود دارد و آن «شخصیتها و آدمهاییاند که هیچ کدام در مقابل هیچ نوع مرگی نمیتوانند تصمیم بگیرند و در مقابل آن جا میزنند».
هر کدام از شخصیتها و پهلوانان حماسهها و اسطورهها حتما در یکی از این سه دسته جای میگیرند. مثلاً کیخسرو «آدمی است که مرگ را انتخاب میکند و در نتیجه، به یک معنی مرگ ندارد، رفتن به سفری مرموز و بیبازگشت دارد، ولی مرگ به آن شکل مرسوم و شناخته شده ندارد». یا افراسیاب و کاووس و سودابه و گرسیوز که همگی شخصیتهایی از دسته سوم محسوب میشوند. «مثلاً سوادبه مرگ عشق خود سیاوش را نمیتواند بپذیرد. یا گرسیوز مرگ به شکل از دست رفتن پادشاهی و بزرگی را نمیتواند بپذیرد». اینها در مواجهه با مسئلۀ مرگ – چه مرگ خودشان باشد چه مرگهای دیگر – درمانده و ناتوانند و چنان که مسکوب میگوید اینجاست که «جا میزنند» و کم میآورند. انگار که این واقعیت خیلی بیشتر از تاب و تحمل و ظرفیت این شخصیتهاست و آنها آمادگی روبهرو شدن با آن را ندارند.
اسفندیار رویینتن؛ تفسیر دیگری از حضور مرگ
اما نوشتههای مسکوب و تفسیر ارزشمند او دربارۀ رابطۀ شخصیتها با مسئلۀ مرگ به کنار، درنگ بر وجود شخصیت یگانهای مثل اسفندیار رویینتن در حماسههای ما، بحثهای دیگری را هم دربارۀ شخصیتپردازی پیش میکشد. اینکه انسان نیرومند و به ظاهر آسیبناپذیری وجود دارد که تا مدتها همه – و حتی خودش – گمان میکنند که فراتر از سایر فانیهاست و مرگ حریف او نمیشود. از نبردهای سخت و آزمونهای بزرگ و خطرات مهلک میگذرد، به مرگ بیاعتنایی میکند و در محاسبات خود آن را کوچک و کماهمیت میشمرد. اما سرانجام در نبرد تن به تن با رستم، با تیری که به چشمش مینشیند از پا درمیآید و خرافۀ مرگناپذیری انسانی از میان انسانها نیز به پایان میرسد. زیرا او هرچقدر هم که در ظاهر نیرومند و شکستناپذیر به نظر میرسید، باز هم بدون نقطه ضعف و نامیرا نبود. مرگ هم که سایهبهسایه وی را تعقیب میکرد و همیشه در کمین او نشسته بود، این بار فرصت را از دست نداد؛ اسفندیار رویینتن را هم – به کمک رستم و زال و سیمرغ – به کام خود کشید و حضور مؤثر و پررنگ خود در جهان فانیها را بار دیگر اثبات کرد.
اما چنین مضمونی، یعنی مرگ نابههنگام قهرمان رویینتن، محدود و منحصر به فرهنگ و اندیشه ما نیست و شاید حتی اصل و اساس و منشأ آن نیز ایرانی نباشد. آشیل یونانی و زیگفرید اسطورۀ اسکاندیناوی نیز، یکی در بدو تولد و دیگری در جوانی بعد از کشتن فافنیر اژدها از این موهبت برخوردار شدند که از سلاحهای عادی آسیب نبینند و زخم برندارند. اما چنان که میدانید آن دو نیز سرنوشتی کم و بیش مشابه اسفندیار خودمان دارند و در آخرین نبرد خود، مغلوب مرگ میشوند و از پا میافتند. مرگ آنها نیز مانند مرگ اسفندیار بسیار تلخ و حزنانگیز است و خوانندۀ پیگیر داستان و دلبستۀ قهرمان را منقلب و ناراحت میکند. خلاصه اینکه مرگ، حتی برای قهرمان بزرگ و به ظاهر آسیبناپذیر ما واقعیتی قطعی و انکارنشدنی است و چنان که در آغاز گفتیم، بسیاری از رفتارها و کنشها و واکنشهای شخصیتها در نسبت با آن تعریف میشوند. در پایان این را هم اضافه کنیم و به یاد داشته باشیم که روی دیگر سکۀ پیروزی و افتخار، شکست ناکامی است و هرکدام از این دو رو، با فرض وجود دیگری معنی و مفهوم پیدا میکند و یکی بدون دیگری وجود نخواهد داشت. در بستر حماسهها و اسطورهها، همانطور که پیروزی به افتخار و اعتبار و نامآوری میانجامد، شکست نیز به مرگ و پایان زندگی منتهی میشود. در سطح حماسهها و اسطورهها، حد میانه و گزینه سومی وجود ندارد و همین موضوع یکی از عوامل جذابیت چنین داستانهایی است.
مرتضی میرحسینی
———————————————————————–
پینوشت: اطلاعات کامل کتاب «سوگ سیاوش» که در متن به آن اشاره شد چنین است:
ــــــ مسکوب، شاهرخ؛ «سوگ سیاوس (در مرگ و رستاخیز)»، انتشارات خوارزمی، چاپ ششم، مرداد ۱۳۷۰٫
دیدگاهتان را بنویسید